دو روی یک شب

مجید میرزائی
majid_mirzaei45@yahoo.con

تیمسار گیلاس را پر می کند و تُنگ را می گذارد در قفسه. می رود رو در روی کل. انگشت می گذارد بر شاخ کل و دست می کشد تا زیر پوزه اش. دو قدم پس می رود. نگاه می کند به کل، رو در رو و چشم در چشم. پوست کل خشک است و چروکیده، پرغبار و پلاسیده. کل نگاه می کند، بدون چشم در صورت، سرد و خشکیده. شکاری را از روی دیوار بر می دارد و می اندازد گل شانه. می آید پای صندلی. شکاری را قائم می گذارد کنار صندلی و می نشیند رو در روی کل. گیلاس را می گذارد روی عسلی، مجاور کریستال پر از میوه، چسبیده به جعبه ی فشنگ. کل سایه انداخته است بر دیوار و امتداد دو شاخ را رسانده است به کنج سقف. شکاری را بر می دارد، قنداق را می گذارد روی کتف و دست چپ را می برد زیر دست فنگ. چشم راست را می بندد و نشانه می رود بر پیشانی کل و ماشه می کشد.
{ اکبر رفته بود بر بلندای صخره و نیم خیز نشسته بود بر پشته ی سنگ. دو علمک دیده بود افراشته بر فراز بوته زار، سیخ و کشیده، روان در بلندای درختچه ها. از دوربین نگاه کرده بود. کل از بوته زار کشیده بود بیرون. اکبر گفته بود: « یا حضرت فیل » و دوربین را گذاشته بود روی زمین و دو انگشت را به شکل هفت گذاشته بود روی سر و با دست و سر اشاره داده بود به تیمسار که بیاید ضلع شرقی صخره. تیمسار شکاری را برداشته بود و اکبر باز دوربین را گذاشته بود روی چشم و نگاه کرده بود به کل و دیده بود که کل ایستاده رو در روی او و نگاه می کند. گفته بود: « یا قمر بنی هاشم، دو متر شاخ داره » و جم نخورده بود و پلک نزده بود تا تیمسار رسیده بود ضلع شرقی صخره، سینه در سینه ی توده ی سنگ و پناه گرفته بود مجاور آن و نشانه رفته بود و ماشه را چکانده بود، فرز و چابک و گردن کشیده بود و آمده بود تیر دوم را بزند که اکبر گفته بود: « زدی ... تموم » و تیمسار جلو رفته بود و کل از گرده تا شده بود، لخت و لمس و پهن، و سینه چسبانده بود بر زمین. اکبر دوربین را زمین گذاشته بود و هوار زده بود « نخاع را بریدی ... ناکارش کردی کوروش خان » }
تیمسار شکاری را وزن می کند و قائم تکیه می دهدش به صندلی. گیلاس را سر می کشد، یک جا و بی وقفه. سینه اش سوز می گیرد. دست می گذارد روی سینه. « جنس مرغوب و سینه ی معیوب » می گوید و دو حبه انگور را به شتاب می اندازد در حلق. شکاری را می گذارد روی ران. جعبه ی فشنگ را باز می کند، ضامن را آزاد می کند، پنج فشنگ می گذارد در خشاب و فنر را جا می اندازد. دست می اندازد در کمرکش شکاری و نشانه می رود به کل. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا، توده ای سیاه با دو شاخ بلند و کشیده.
{ اکبر شاخ کل را متر کرده بود. یک متر و بیست سانتی متر، عمودی و بلند، دراز و کشیده به شکل هفت، چون شاخه ی درخت، خشک و سخت. گفته بود « سرش را بچسبان به دیوار کوروش خان » و محیط بان به دم رسیده بود و پروانه ی شکار را بازرسی کرده بود و حلقه های روی شاخ کل را شمرده بود و گفته بود « سیزده ساله بوده، پیر کل بوده » و گفته بود که از بیست و دو سال پیش، کسی کل نزده است با این درازای شاخ و بعد کوروش خان ایستاده بود بالای سر کل و قمپز در کرده بود و محیط بان دو سه عکس گرفته بود و باسکول آورده بود و کل را وزن کرده بود، هفتاد کیلو، چاق و چله، گرم و تازه، پاک و زنده. و هر سه با هم کل را انداخته بودند عقب جیپ آهو، به سختی و بدبختی که کل سنگین بود و گوشتی و آمده بودند تهران و اکبر سر کل را جدا کرده بود و گوشت را تکه کرده بود و سهم برداشته بود و بقیه را آورده بود برای کوروش خان که بدهد به دوست و آشنا. }
دست می گیرد زیر خشاب و گلنگدن را می کشد. فشنگ می افتد کف دستش. فشنگ ها را یکی یکی خالی می کند و می گذارد داخل جعبه. بلند می شود و شکاری را آویزان می کند سینه ی دیوار، مجاور کل. از نشیمن می رود بیرون و فال گوش می ایستد پشت اتاق شهرام. دست می گذارد بر لاله ی گوش و گوش می چسباند بر شکاف در. « خر مغز بی عقل » می گوید و در را تا نیمه باز می کند. سر می کشد داخل. حجم دود می زند به صورتش. می رود داخل، بالای تخت. شهرام خوابیده و پتو را کشیده است روی سر. نگاه می کند به زیرسیگاری. باریکه¬ی دود می پیچد تو در توی خودش، اوج می گیرد و می کشد بالا. پنجه می کوبد بر لبه ی تخت، ضرب دار و آهنگین. شهرام پتو را پس می زند و می پرد بالا. نگاه می کند به تیمسار که دست به کمر، قامت کشیده است بالای سرش.
- موقع آمدن در بزنید لااقل
- طویله در نداره بچه
- توی طویله خر و گاو می بندن به آخور. اینجا آدم خوابیده
تیمسار سر خم می کند و نگاه می کند به صورت پسر که خونین روی است و آشفته موی، خیس و پرعرق، متورم و پرشرر. سر می کشد و نگاه می کند به کنج تا کنج اتاق و باریکه ی دود سیگار. « آدمی که به این سن و سال زیر پتو زار بزنه از هر خری الاغ ترِ... » می گوید، آرام و شمرده. شهرام می کوبد بر کلید آباژور و پتو را می کشد روی سر. تیمسار باد می اندازد در بینی و نگاه می کند به شهرام که کوت شده است روی تخت. می گوید: « سرپات بگیرم؟ خیس نکنی جاتُ » پتو بنا می کند به لرز و گنبد پتو از شکم شهرام پر و خالی می شود.
- صبح دکتر پریور ویزاتُ داده بود اکبر، بلیط هم اوکی شده برا آخر هفته ... جمعه ساعت دو صبح
و گفته نگفته بر می گردد. لوستر را خاموش می کند. می ایستد در باهوی در و نگاه می کند به شهرام. می گوید: « زبان خر خلج داند » و می آید بیرون.


صبح پیش از سپیده و در دل تاریکی، اکبر می آید عقب تیمسار. لباس شکار پوشیده است، اورکت خردلی و شلوار ارتشی. تیمسار نگاه می کند به شلوار لجنی رنگ اکبر. با شکاری اشاره می رود به سر تا پای اکبر. می گوید: « اومدی شکار فیل؟ » اکبر می زند بر شلوار. می گوید
- لباس شکار ِ کوروش خان ... پوشیدم برا استتار
تیمسار می خندد. « کوله ها رُ بیار تو ماشین » می گوید و می نشیند داخل جیپ آهو. شکاری را جاساز می کند صندلی عقب، کنار برنو. اکبر می رود داخل حیاط. دو کوله پشتی می آورد و می اندازد عقب جیپ و می نشیند پشت فرمان. می گوید: « برم منزل دکتر » تیمسار سر تکان می دهد. گرده را شل می کند بر صندلی و چشم می بندد.
{ عمه کلثوم زده بود بر گونه و گفته بود: « می خوای فیل شکار کنی عمه؟ » و تشت آب گرم را برده بود اندرونی. سرهنگ رخت شکار پوشیده بود، اورکت آمریکایی سبز و شلوار تکاوری با رگه های لجنی. ایستاده بود میان جای باغچه و میان خس و خاشاک، تو در توی شاخه های نارنج و پا علم کرده بود بر لبه ی استخر. دو ردیف فشنگ پیچیده بود بر کمر و کلت و خنجر بسته بود و برنو را حایل کرده بود زیر دست. غلامعلی دست اکبر به دست، غمبرک زده بود سینه کش آفتاب، حاشیه ی حیاط در خنکای صبحگاهان. آب بینی پسر از شیار لب راه باز کرده بود تا گوشه ی دهان که هوار کوروش خان آوار شده بود بر سر غلامعلی « مُف بچه رُ بگیر » و پدر تشر رفته بود بر پسر و پر آستین کشیده بود بر بینی پسر. اکبر زده بود زیر گریه. کوروش خان گفته بود: « زن من دردش شده، تو ماتم گرفتی؟ » و غلامعلی گفته بود: « خانم برکت زندگی مانِ، دار و ندارمانِ » و برخاسته بود و کوله را گذاشته بود عقب لندور. بعد عمه کلثوم آمده بود و التماس سرهنگ کرده بود و گفته بود شب تولد بچه شگون ندارد شکار حیوان زبان بسته و سرهنگ محل نکرده بود و رفته بود و شب هنگام با لاشه ی بچه آهو برگشته بود که آش پزان بود و شب تولد شهرام و عمه کلثوم لاشه ی بچه آهو را که دیده بود، لب گزیده بود و پنجه بر گونه گفته بود: « یا ضامن آهو ... خودت رحم کن تو این شب »}
دکتر پریور ساک به دست ایستاده است کنار خیابان. اکبر بوق می زند، کشیده و یک جا. تیمسار چشم باز می کند. می بیند دکتر تکیه داده است به چنار کنار جوی و دست تکان می دهد. پیاده می شود و با دست و زبان تعارف دکتر می کند که بیاید جلو. دکتر اما می نشیند صندلی عقب. اکبر برنو و شکاری را از صندلی عقب بر می دارد و می گذارد عقب جیپ. تیمسار سر می گرداند به پشت.
- افتخار دادید جناب دکتر ... حالتون خوبِ ان شاالله
- به مرحمت شما
- سحرخیز شدید دکتر
اکبر می راند. تیمسار می گوید: « جاتون راحت ِ دکتر » و شیشه پنجره را تا نیمه می دهد بالا. دکتر راحت است، می خندد. تیمسار می گوید
- باید یک شکاری مَلَس سفارش بدم براتون
- تشکر تیمسار ... من اهل شکار نیستم. آمدم برا تفریح
- هم تفریح و هم گوشت شکار
تیمسار می خندد و نگاه می کند به آینه. می گوید
- البته اصل شکار لذت داره دکترجان، والّا گوشت مردار که فت و فراوان توی هر قصابی به میخ کشیده شده
بزرگ راه خلوت است. هوا تاریک است. سوز سرما از درز پنجره زبانه می کشد داخل. اکبر دنده عوض می کند. تخت گاز می راند تا جاده ی خاوران. دکتر پریور به حاشیه ی جاده نگاه می کند، بازو در بغل گرفته و مالش می دهد. اکبر پیچ ضبط را باز می کند. تیمسار می گوید: « چرند نذار اکبر » اکبر می گوید: « برنامه ی رادیوست، ورزش و سلامتی » تیمسار از آینه نگاه می کند به دکتر پریور. می گوید: « هی دوسِت دارم، دوسِت دارم ... قربونتم، عاشقتم، ... ی ِ مشت شر و ور » و نیم تنه ی دکتر را از آینه می بیند، از سینه به بالا. می گوید
- شما سردتونِ دکتر؟
- شما ورزشکارید، ما پیرمردیم تیمسار
- خوب شما هم ورزش کنید. کار سختی نیست.
تیمسار می گوید و نگاه می کند به اکبر. دکتر برزخ می شود. اکبر می گوید: « خدا شاهده، همین شکار صد پله سرِ به هر ورزشی » تیمسار نگاه می کند به خط سفید جاده، رد هم و بریده. می گوید: « اینا همه از بی کاریِ، از ول معطلیِ جهان سومی » دکتر از صندلی می کشد بیرون، گردن می کشد. می گوید: « ورزش نکردن؟ » اکبر مضطرب نگاه می کند به تیمسار. « نه دکترجان ... گوش دادن به این ترانه های صد تا یِ قاز » دکتر سر می گذارد بر پشتی صندلی و بر شیشه ی پنجره و نگاه می کند به حاشیه ی بیابان. کویر خشک و عریان، زیر روشنی خاکستری رنگ سحرگاحان.

نرسیده به سمنان جیپ پنچر می شود. اکبر می کشد شانه راه، جک می زند زیر جیپ. دکتر پریور پیاده می شود. می ایستد کنار جیپ. اکبر می گوید: « هر وقت اومدیم شکار آهو، یِِ بلایی سرمون اومد » دکتر برزخ می شود. می گوید
- بلا؟ چه بلایی مثلن؟
- همین بزبیاری ا دکتر ... پنجری، ترمز بریدن، فرمون قفل کردن ... لاستیک به این یغوریُ چه به پنچری؟
اکبر آچار به دست نشسته است پای چرخ. زاپاس را جا می اندازد و بنا می کند به بستن.
- دلم آل و آشوب جناب دکتر. حضرت عباسی من که زهره ندارم به کوروش خان بگم بالا چشت ابرو، شما بگو بلکم بی خیال شد
- بی خیالِ چی؟
- همین آهو زدن ... اقلندش بچه آهو نزنه ... این همه کل و قوچ و میش تو موجن هست. بند کرده به آهو چرا؟
- شکار، شکارِ. چه فرق داره اکبر آقا؟
- فرق ش همین ِ
اکبر می گوید و اشاره می رود به چرخ. بلند می شود آچار چرخ را می گذارد عقب جیپ و شلوار می تکاند. دکتر می نشیند داخل جیپ. تیمسار چرت می زند. خرخر می کند. خشک و کشیده، چون گلوی بریده. اکبر شیشه جلو را دستمال می کشد و می نشیند پشت فرمان. استارت می زند. تیمسار می پرد. نگاه می کند به ساعت و به اکبر. چشم می مالد. می گوید
- دکتر از بابت ویزا هم تشکر
- قابلی نداره تیمسار ... ان شاالله شهرام خان هم اوکی شدن... بعد هم به سلامتی نوبتِ خودتونِ
تیمسار نگاه می کند به بیابان، خاک خشک و تشنه کویر که می درخشد زیر آفتاب تابان. پلک می زند، گیج و سنگین. می گوید: « حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی » دکتر می گوید: « بله؟ » تیمسار می گردد به پشت، چشم در چشم دکتر. « حیف از کسی که رنج کشد پای ناکسی ... دکترجان » می گوید و سر می گذارد بر پشتی صندلی و درجا می خوابد. دکتر می گوید: « منظورشون چی بود اکبر؟» اکبر زیرچشمی نگاه می کند به مجاور. کوروش خان دهان باز کرده، چشم بسته و گردن شل کرده است بر صندلی. آهسته می گوید
- شهرام خان آب روغن قاطی کرده ... پدر و پسر افتادن به جون هم
- بابت چی؟
- بابت رفتن و موندن ... محشر کبری به پا شده ... کوروش خان می گه باید بری، شهرام می گه الّا و بلّا می مونم ایران
- این پسر، انسان روشنی یِ ...
- روشن و خاموش توفیر نداره ... وقتی آقا بگه باید بری، باید بره

دامغان را که رد می کنند، مقابل کله پزی شباویز، اکبر نگه می دارد برای صبحانه. خوش و بش می کند با حسن کله پز. می نشینند زیر آلاچیق، روی تخت. تیمسار کله سفارش می دهد. دکتر لب نمی زند. می گوید چرب است و مضر. چای و پنیر می خورد. تیمسار مغز و زبان می خورد، پرحرص و پرولع. بعد به اکبر می گوید که کوله ی لباس را ببرد اتاق بالا. اکبر خورده نخورده کوله را می برد اتاق بالای قهوه خانه و باز می نشیند پای سفره. تیمسار می رود طبقه ی دوم. اکبر نگاه می کند به امتداد گذر تیمسار. بر می گردد به دکتر که لم داده است روی تخت. « جسارت نباشه دکتر اما شتر دیدین، ندیدین » می گوید و سفیدی چشم را لقمه پیچ می کند. دکتر می خندد و نگاه می کند به مرد و زن کنار جاده، ساک به دست و بچه به بغل. می شنود: « چیزی که نمی گین به کوروش خان؟ » دکتر نگاه می کند به اکبر، سر می دهد بالا و چشم می بندد. تیمسار از پله ها می آید پایین. رخت شکار پوشیده است، یک دست خاکی رنگ. اکبر نگاه می کند به رخت تیمسار. لقمه می کشد ته ظرف « آمریکایی اصلِ ... چه ابهتی کوروش خان » می گوید و لوچه و چونه کج می کند. تیمسار می گوید: « کم بلیس اون مردارُ ... پاشو یِ نگاه بنداز به ماشین » و رو می کند به دکتر « گوشت شکار هزار برابر این مردار توفیر داره » می گوید و می نشیند داخل جیپ.
اکبر یک نفس می راند تا شاهرود. بعد کج می کند سمت شمال، جاده ی موجن، شکارگاه آهو. دو ساعت مانده به ظهر می رسند روستای موجن. آفتاب بالا کشیده است. باد می وزد، خنکای پاییز، نرم و سبک. تیمسار می گوید که می روند رو به کوه، پی کل و میش و قوچ. اکبر جیپ را پارک می کند حاشیه ی شمالی روستا. چادر حلقه پیچ را سوار می کند روی گرده. برنو را می اندازد گَل شانه. تیمسار شکاری را بر می دارد و کلاه حصیری سر می کند. یکی از کوله ها را می اندازد بر تخته ی پشت. دکتر می رود برای کمک. اکبر می گوید: « کوروش خان از من و شما سرحال ترن » تیمسار می خندد. دست می گذارد بر گرده ی دکتر. می گوید: « انرژیُ نگه دار دکترجان، خیلی مونده تا بالا » دکتر پا پس می کشد، یک قدم پس تیمسار. می روند رو به کوهستان شمالی، پیچ در پیچ دره ها و شیارها، خم اندر خم کوهستان. عرق می نشیند بر سر و صورتشان. دکتر پریور جا مانده است. دست بر سینه گذاشته و نفس می زند. تیمسار رو می گرداند به دکتر و اشاره می دهد به امتداد سینه کش کوه، به تخته سنگ بالای سر. لبخند می زند و سر تکان می دهد.
بالا که می رسند اکبر چادر را میخ می کند به زمین. تیمسار ایستاده و نگاه می کند به دکتر که دست را عصا کرده است بر سنگ و خاک و می خزد بالا، کند و کشان، افتان و خیزان. « ضعف بنیه دارید دکتر » می گوید و دست حلقه می کند در دست دکتر. دکتر رنگ به رو ندارد. پهن می شود روی زمین. لبخند می زند و عرق می گیرد. پنجه می اندازد در یقه و باد می دهد. نگاه می کند به سنگ و صخره، کوه و دره، قله های کوچک و بزرگ، رد هم و پی در پی.
- می بینی کجا آوردمت دکتر
- فوق العاده س تیمسار ... منتها امان از درد پیری
- بَه هَ ه ... هنوز اول راهیم دکترجان ... باید بریم بالا.
تیمسار دست می گذارد بر گنبد کلاه حصیری و رد نگاه را می کشد بالا، بر بلندترین قله ی محصور در میان انبوه کوهسار. دکتر می نشیند روی تخته سنگ مجاور چادر، زیر سایه. اکبر کوله ها را می برد داخل چادر. برنو به دست گرفته است. می گوید: « شما هم تشریف بیارین دکتر ... چیزی نمونده تا چشمه ... همین بغلِ » دکتر دست می برد بر سینه و سر تکان می دهد. تیمسار می گوید: « شما استراحت کنید ما دوری بزنیم همین اطراف » و هر دو می روند تو در توی کوهستان، چابک و چالان. دکتر دراز می کشد روی تخته سنگ، خسته و عرق ریزان.

تیمسار رفته است داخل چادر. چرت می زند. اکبر کوت پر را می ریزد داخل کیسه و چاقو می اندازد زیر گلوی پرنده. می گوید
- ساعت خواب ... چه خواب سنگینی دارین دکتر. ما رفتیم و برگشتیم، جَخ شما بیدار شدین.
- آهو زدید؟
- آهو کجا بود توی کوه و کمر ... تیهو و دُرّاجِ، یکی من زدم دو تا کوروش خان.
اکبر تیزی چاقو را می برد زیر پوست لُخت پرنده. شکاف می اندازد بر سینه ی پرگوشت پرنده.
- تیمسار کجاست؟
- توی چادر خوابن ... خدا به دادمون برسه. عنق شدن بدجور
- باز خلقشُ تنگ کردی؟
- نه به این تیغ آفتاب قسم ... من کی ام که قد علم کنم جلو کوروش خان ... این شکارا شکار نیست براش، به اینا بارش بار نمی شه
دکتر نگاه می کند به لاشه ی دو پرنده، خاکی یک دست به قاعده ی کف دست ، با گردن کشیده و پوست مچاله، مرده و بی جان و گردنی لخت و عریان. بلند می شود و شلوار می تکاند. نگاه می کند به ساعت. نچ می کند و سر تکان می دهد. « بدنم عرق خشک شده » می گوید و پنجه در پنجه قلاب می کند و بدن می کشد. اکبر آب می ریزد در مشت دکتر. آب سرد چشمه. می گوید: « آب کوهِ، درمون هر درد بی درمونِ » دکتر می نشیند مجاور چادر. اکبر گوشت تیهو و دراج را می شوید با آب چشمه. آتش روشن می کند. پرنده ها را می کشد به سیخ، بر هیزم افروخته. « قربان سرت آقای کاشی ... » می خواند و بو می کشد. تیمسار از درز چادر می آید بیرون. داد می زند: « خوب بگردون اکبر ... نسوزه » اکبر می گوید: « به چشم » و می خواند: « خرجم پا خودم آقام تو باشی » دکتر می گوید: « خسته نباشید تیمسار » تیمسار دست تکان می دهد و می آید بالای سر اکبر. امر و نهی می کند و می نشیند کنار دکتر. می گوید
- دو ساعت آفتاب گز کردیم حاصلش شد همین سه پرنده
- چه بویی راه انداخته
- طعم گوشت دُرّاج به بلدرچین نمی رسه اما بازم تکِ
- نشسته بودن یا رو هوا زدید؟
- اکبر کیش داد. من زدم. سه تا تیر زدم، سه تا انداختم
اکبر کباب را آماده می کند. می خورند. تیمسار بلند می شود. می گوید: « اکبر چادرُ جمع کن » اکبر خورده نخورده می رود سر وقت چادر. دکتر نا ندارد. دو پا لمیده است بر سینه ی تخته سنگ. می گوید
- تا غروب خیلی مونده تیمسار ...
- آمدیم شکار دکترجان ... کوروش که دست خالی بر نمی گرده
اکبر چادر را حلقه پیچ می کند. می گوید: « چه عجله کوروش خان؟ حالا نشستیم ... یِ چرتی، یِ دمی، دودی ... » تیمسار رو می کند به اکبر. چشم درشت می کند. می گوید: « ماش هر آش ... رسیدیم آدمت می کنم » حرف وا می ماند در دهان اکبر. می گوید: « منظورم یِ سیگار ... » تیمسار دست بالا می برد. اکبر پس می کشد. دکتر بلند می شود. تیمسار را آرام می کند. تیمسار کوله را می اندازد روی شانه. می گوید: « افسار این آقا بله چی دست منِ ... باشه به وقتش خدمت ش می رسم »
از کوه کله می کنند پایین. سوار جیپ می شوند. تیمسار شکاری را از قنداق حایل می کند زیر دست. نگاه می کند به کویر، چشم بر پهنای دشت، خاک خشک زیر تیغ آفتاب ظهر. اکبر می راند غرب موجن، رو به دشت و کویر. جیپ بالا و پایین می پرد بر گرده ی خاک و نمک. می گوید: « کجا کمین کنیم کوروش خان؟ » تیمسار عنق است. خاموش و صمن بکم. با دست اشاره می دهد به بیابان. دکتر پریور گردن شل کرده است بر صندلی و پنجه انداخته است بر دستگیره ی کنج در. تیمسار قنداق شکاری را می گذارد روی شانه. چشم می گذارد بر عدسی دوربین. از صندلی می کشد بیرون و شکاری را از پیش چشم پس می زند. سر می کشد جلو و چشم ریز می کند. باز دوربین را می برد روی چشم. می گوید: « بزن رو ترمز » اکبر می زند روی ترمز. جیپ می ایستد در حجم خاک و غبار، محو و تار. دکتر دست می گذارد بر دهان و سرفه می کند. تیمسار می ماند تا خاک بنشیند. پیاده می شود. می گوید: « بپر پایین » اکبر موتور را خاموش می کند و می آید پایین، با دهان باز و نگاه به کوروش خان و امتداد نگاه کوروش خان، مجاور و یک قدم پس کوروش خان. تیمسار می گوید: « دوربینُ بده من » اکبر به دو می رود عقب جیپ، دوربین دوچشم را می آورد. تیمسار نگاه می کند. آفتاب از اوج خمیده است پایین. نور در عدسی می شکند. باز نگاه می کند. می گوید: « خودشِ » اکبر چشم به تیمسار ایستاده است. تیمسار دوربین می گذارد بر چشم اکبر. اکبر اُو می کشد. می گوید
- تو این بیابون کجا کمین بگیریم حالا
- کمین لازم نیست ... بیاُفت ردشون
تیمسار می رود سمت جیپ. دکتر پریور گردن کشیده است بیرون و نگاه می کند، مات و مبهوت. تیمسار می گوید: « دو تا آهوی ترد و تازه براتون دارم دکترجان ... راه بیاُفت اکبر » اکبر به دو می آید پشت فرمان. از جاده ی خاکی خارج می شود، می زند به بیابان. پرگاز می راند. دو آهو پیدا می شوند، کوچک و بزرگ. اکبر می گوید: « اون یکی بچه ش ِ کوروش خان » تیمسار سر شکاری را از پنجره می دهد بیرون. می گوید: « خفه شو اکبر، تختِ گاز برو »
اکبر تخت گاز می رود. آهوی مادر گردن می کشد. هر دو آهو پا می گذارند به فرار، به تک و تاب و پرشتاب. جیپ بالا و پایین می پرد. دکتر پریور دو دست چسبیده است به دستگیره. سر کشیده است در شکاف بین دو صندلی و نگاه می کند به رد دو آهو. تیمسار شکاری را از پنجره می دهد بیرون. جیپ نزدیک می شود به دو آهو، تیمسار از پنجره نشانه می رود. اکبر می گوید: « هنوز که تو تیررس نیست » تیمسار قنداق را می برد در گودی کتف. گردن خمیده بر شکاری و چشم در دوربین. اکبر می گوید: « کدامشان می زنین کوروش خان؟ » تیمسار انگشت می برد بر ماشه. آهوها کش و قوس می گیرند. باز می شوند در دو سوی بیابان. اکبر فرمان کج می کند سمت آهوی مادر. دکتر به پهلو پرت می شود روی در. تیمسار سر بلند می کند
- چکار می کنی احمق
- خوب چکار کنم؟ نمی تونم جفتشون با هم بگیرم که
- چرا اینُ گرفتی ... آهوی چهار پنج ماهه رُ ول کردی افتادی رد ننه ش
- دور بزنم؟
- بگاز تا هر دوشون ُ از دست ندادیم
جیپ نزدیک می شود به آهوی مادر، صد متر یا کمتر. اکبر پا چسبانده است به گاز. تیمسار نشانه می رود. « تماشا کن دکتر ببین چطور شکارُ تو فرار می زنم » می گوید آهسته و شمرده. آهو اما می ایستد، یک جا و یک باره. پهن می شود روی زمین. اکبر می گوید « نفس برید » و پا می زند روی ترمز. خاک و غبار می رود به هوا. آهو زانو خمیده و پهلو چسبانده است به زمین، وارفته و افتاده، با چشمان باز و بی پلک زدن، نگاه می کند به کرانه ی بیابان، بی نفس زدن. تیمسار پیاده می شود، در حجم خاک و غبار. می آید بالای سر آهو. اکبر خم می شود و دست می کشد زیر گلوی آهو، بر توده ی سیاه رنگ. می گوید: « عین هو قلب می زنه ... زهره ترک شده بنده خدا » دکتر شیشه پنجره را می دهد پایین. کف دست بر بینی گذاشته. اکبر می نشیند مجاور آهو. می گوید: « این که آبستن ِکوروش خان » تیمسار می گوید
- باز تو چرند گفتی ... الان فصل آبستنیِ؟
- خدا شاهده آبستنِ کوروش خان. نگاه شکمش کن
آهو شکم نشانده است روی خاک. توده ای شیری رنگ که پس و پیش می رود. اکبر می گوید: « نگاه، این هم از جست و خیز بچه ش » تیمسار نگاه می کند به اکبر، تند و پرغیظ. اکبر سر می اندازد پایین. دکتر پریور می گوید: « حالا که خودش تسلیم شده ازش بگذرید تیمسار » تیمسار شکاری را می گذارد روی چشم. از دوربین نگاه می کند. بچه آهو ایستاده است روی کپه ی خاک. رو به شکاری و چند صد متر جلوتر. تیمسار نشانه می رود. « من شکار ُ رو در رو می زنم دکترجان ... از این مسافت » می گوید و ماشه می کشد. بچه آهو می افتد روی زمین.

آفتاب کشیده است پایین. نوار سرخ و نارنجی در حاشیه ی آسمان. خون موج می زند در کرانه ی آسمان. تیمسار و دکتر پریور نشسته اند زیر آلاچیق. حسن کله پز چای می آورد. اکبر دستمال را تر می کند و بنا می کند به گردگیری جیپ. دستمال را می گذارد عقب جیپ. نگاهش می افتد به آن سوی جاده. داد می زند: « آهو ِ اومده دنبالمون کوروش خان » آهوی مادر ایستاده است رو به جیپ، حاشیه ی جاده. تیمسار بلند می شود. نگاه می کند به طوق سیاه زیر گردن آهو. اکبر می گوید: « اومده پی توله ش ... بدبخت شدیم رفت پی کارش » تیمسار خیره می ماند به آهو. می آید رو به جیپ. می نشیند پشت فرمان. دکتر می آید کنار دست تیمسار. اکبر نشسته است صندلی عقب. دست بر سر گذاشته و سر را برده است بین دو زانو. تیمسار می راند، درامتداد جاده، رو به خانه. پرگاز و تند، ساکت و عنق. جیپ گم می شود در تاریکی شامگاهان.

سپیده نزده صدای شلیک گلوله چون طبل کوبیده، آوار می شود در خانه. تیمسار از اتاق می پرد بیرون. نشیمن کم نور است و کل ناپیدا، تیره و تار و ناآشنا. جای شکاری روی دیوار خالی مانده است. می دود تا اتاق شهرام و رو در رو، اتاقِ پردود است با بوی باروت و شهرام، گرده به دیوار با چشمان باز و حفره ای بر پیشانی و باریکه ی خونِ جاری، گرم و تازه و شکاری در آغوش.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34112< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي